سلام
باز اومدم شرمنده یه چند وقتی نبودم دنبال کارام بودم ولی الان با جدیت کامل اومدم و میخوام وبلاگ رو دوباره گرم کنم فقط خواهشا منو با نظراتون یاری کنید مرسی فدای دل همتون
سلام
باز اومدم شرمنده یه چند وقتی نبودم دنبال کارام بودم ولی الان با جدیت کامل اومدم و میخوام وبلاگ رو دوباره گرم کنم فقط خواهشا منو با نظراتون یاری کنید مرسی فدای دل همتون
"کودکی به مامانش گفت، من واسه تولدم دوچرخه می خوام.
بابی پسر خیلی شری بود.
همیشه اذیت می کرد.
مامانش بهش گفت آیا حقته که این دوچرخه رو برات بگیریم واسه تولدت؟
بابی گفت، آره.
مامانش بهش گفت، برو تو اتاق خودت و یه نامه برای خدا بنویس و ازش بخواه به خاطر کارای خوبی که انجام دادی بهت یه دوچرخه بده.
نامه شماره یک
سلام خدای عزیز
اسم من بابی هست.
من یک پسر خیلی خوبی بودم و حالا ازت می خوام که یه دوچرخه بهم بدی.
دوستدار تو
بابی
....بابی کمی فکر کرد و دید که این نامه چون دروغه کارساز نیست و دوچرخه ای گیرش نمی یاد. برا همین نامه رو پاره کرد.
نامه شماره دو
سلام خدا
نامه يک پسر عاشق به دختر مورد علاقه اش لطفا تا آخرشو بخونيد تا متوجه عشق پسر به دختر بشيد.
1- محبت شديدي كه صادقانه به تو ابراز ميكردم
2- دروغ و بي اساس بود و در حقيقت نفرت من نسبت به
تو
3- روز به روز بيشتر مي شود و هر چه بيشتر تو را
مي شناسم
4- به پستي و دورويي تو بيشتر پي ميبرم و
5- اين احساس در قلب من قوت ميگيرد كه بالاخره
روزي بايد
6- از هم جدا شويم و ديگر من به هيچ وجه مايل
نيستم كه
7- شريك زندگي تو باشم و اگرچه عمر دوستي ما همچون
عمر گلهاي بهار كوتاه بود اما
8- توانستم به طبيعت پست و فرومايه تو پي ببرم و
9- بسياري از صفات ناشناخته تو بر من روشن شد و من
مطمئنم
10- اين خودخواهي ، حسادت و تنگ نظري تو را هيچ كس
نميتواند تحمل كند و با اين وضع
11- اگر ازدواج ما سر بگيرد ، تمام عمر را
12- به پشيماني و ندامت خواهيم گذراند . بنابراين
با جدايي ازهم
13- خوشبخت خواهيم بود و اين را هم بدان كه
14- از زدن اين حرفها اصلا عذاب وجدان ندارم و باز
هم مطمئن باش
15- اين مطالب را از روي عمق احساسم مينويسم و
چقدر برايم ناراحت كننده است اگر
16- باز بخواهي در صدد دوستي با من برآيي .
بنابراين از تو ميخواهم كه
17- جواب مرا ندهي . چون حرفهاي تو تمامش
18- دروغ و تظاهر است و به هيچ وجه نميتوان گفت كه
داراي كمترين
19- عواطف ، احساسات و حرارت است و به همين سبب
تصميم گرفتم براي هميشه
20- تو و يادگار تلخ عشقت را فراموش كنم و نمی
توانم قانع شوم كه
21- تو را دوست داشته باشم و شريك زندگي تو باشم .
و در آخر اگر ميخواهي ميزان علاقه مرا به خودت بفهمي از مطالب بالا فقط شماره هاي فرد را بخوان!!!
...وقتی که بن بست غربت سایه سارقفسم بود ...
...زیر رگبارمصیبت بی کسی تنهاکسم بود...
...میرسد روزی که بی من روزهارا سر کنی ...
...میرسد روزی که مرگ عشق را باور کنی...
...میرسدروزی که تنها در کنار عکس من ...
...نامه های کهنه ام رامو به مو از برکنی...
...دیدی اخرش نموندی منو تا جنون کشوندی...
...دلی که دادم دستت اخرش زدی شکوندی...
مرحوم حسین پناهی
در روزگاری که خنده ی مردم از زمین خوردن توست ، برخیز تا بگریند . . .
کوروش کبیر
.
.
.
درصد کمی از انسانها نود سال زندگی می کنند
مابقی یک سال را نود بار تکرار می کنند . . .
.
.
.
نصف اشباهاتمان ناشی از این است که وقتی باید فکر کنیم ، احساس می کنیم
و وقتی که باید احساس کنیم ، فکر می کنیم . . .
.
.
.
سر آخر، چیزی که به حساب می آید تعداد سالهای زندگی شما نیست
بلکه زندگی ای است که در آن سالها کرده اید . . .
روزی لئون تولستوی در خیابانی راه می رفت که ناآگاهانه به زنی تنه زد. زن بی وقفه شروع به فحش دادن و بد وبیراه گفتن کرد .
بعد از مدتی که خوب تولستوی را فحش مالی کرد ،تولستوی کلاهش را از سرش برداشت و ... محترمانه معذرت خواهی کرد و در پایان گفت : مادمازل من لئون تولستوی هستم .
زن که بسیار شرمگین شده بود ،عذر خواهی کرد و گفت :چرا شما خودتان را زودتر معرفی نکردید؟ تولستوی در جواب گفت : شما آنچنان غرق معرفی خودتان بودید که به من مجال این کار را ندادید
شبیه برگ پاییزی ، پس از تو قسمت بادم
خداحافظ ، ولی هرگز نخواهی رفت از یادم
خداحافظ ، و این یعنی در اندوه تو می میرم
در این تنهایی مطلق ، که می بندد به زنجیرم
و بی تو لحظه ای حتی دلم طاقت نمی آرد
و برف نا امیدی بر سرم یکریز می بارد
چگونه بگذرم از عشق ، از دلبستگی هایم ؟
چگونه می روی با اینکه می دانی چه تنهایم ؟
خداحافظ ، تو ای همپای شب های غزل خوانی
خداحافظ ، به پایان آمد این دیدار پنهانی
خداحافظ ، بدون تو گمان کردی که می مانم
خداحافظ ، بدون من یقین دارم که می مانی
یک شبی مجنون نمازش را شکست بی وضو در کوچه ی لیلا نشست گفت یا رب از چه خوارم کرده ای بر صلیب عشق دارم کرده ای جام لیلا را به دستم داده ای وندر این بازی شکستم داده ای مرد این بازیچه دیگر نیستم این تو و لیلای تو ... من نیستم گفت: ای دیوانه لیلایت منم در رگ پیدا و پنهانت منم سال ها با جور لیلا ساختی من کنارت بودم و نشناختی عشق لیلا در دلت انداختم صد قمار عشق یک جا باختم کردمت آوارهء صحرا نشد گفتم عاقل می شوی اما نشد سوختم در حسرت یک یا ربت غیر لیلا برنیامد از لبت روز و شب او را صدا کردی ولی دیدم امشب با منی گفتم بلی
گل آفتابگردان را گفتند: چراشبها سرت را پایین می اندازی؟ گفت :ستاره چشمک میزند، نمیخواهم به خورشید خیانت کنم.......... به سلامتی همه اونایی که مثل گل آفتابگردان هستند
تعداد صفحات : 3